یکی از دوستان شیخ نقل می کند : روزی درفصل سرما ، درمحضر شیخ بودم فرمودند: بیا باهم برویم دریکی ازمحله های قدیم تهران . باهم رفتیم دریکی ازکوچه های قدیمی تهران که یک دکان خرابه بود وپیرمردی از سادات محترم [که مجرد بود]درآنجازندگی می کردوشبها همان جا می خوابیدشغلش زغال فروش بود . معلوم شدشب گذشت کرسی آتش گرفته ولباس ها وبعضی وسایل اوسوخته بودشرایط زندگی آن پیرمرد به گونه ای بودکه بسیاری از مردم حاضر نیستند درچنین مکان هایی حضور پیدا کنند.شیخ با نهایت تواضع نزد اورفت وپس زااحوالپرسی لباس های نشسته برای اصلاح وشستشوبرداشت