حکایت 1

ابن شهر اشوب درکتاب مناقبت ازمحمد بن کعب نقل می کند که گفت : درجعفه خوابیده بودم درعالم رویا رسول خدا(ص) را درخواب دیدم خدمت آن حضرت که رسیدم به من فرمود: فلانی با رفتاری نسبت به فرزندانم می کنی مرا خشنود کرده ای عرض کردم : اگر با آنها خوشرفتاری نکنم با چه کسی چنین کنم رسول خدا (ص) فرمود : مطمئن باش که فردای قیامت ازطرف من پاداش عملت را خواهی دید درهمان حال دیدم که پیش روی مبارک آن حضرت طبق است که درآن خرمای صبحانی است وقتی از ان درخواست کردم رسول خدا(ص) مشتی از آن را به من عنایت فرمود که هیجده عدد بود که خوابم را خودم تعبیر کردم که حتماً هجده سال دیگر زندگی خواهم کرد . از این قضیه مدتی گذشت ومن فراموش کردم روزی در همان محل دیدم ازدحام است ومردم جمع شده اند. از آنها سوال کردم چه خبر است گفتند : علی بن موسی الرضا تشریف آوردند. ودر اینجا جلوس کردند .خدمت آن حضرت که شرفیاب شدمن دیدم درپیش روی مبارکش طبقی گذاشته اندذ که درآن خرمای صبحانی است وچون درخواست کردم امام رضا مشتی از آن را مرحمت کردند که درآن هجده عدد خرما بود . عرض کردم آقا بیشتر از این را مرحمت کنید. فرمود: لوزادک جدّی رسول الله لزدناک .

اگرجدم بیشتر از این مرحمت کرده بود من هم زیادتر می دادم .